2008/03/22
به كسي كه نبود
مرد رو به تنهايي كرد كه هيكل گندهاش تك پنجرهي اتاق را كور كرده بود. به چشمان ِ تنهايي زل زد و مضطرب گفت : «حداقل بگذار نور تو اين اتاق لعنتي بياد، سايهات را بردار كه سرمازدهام» تنهايي دستي به صورتاش كشيد ، جوري به مرد خيره شد كه مرد نظم ضرباناش را گم كرد. تنهايي گفت:«اگه الان بخواي برم ، حرفي نيست اما طاقتاش رو نداري» مرد چشماناش را تنگتر كرد و سراسيمه فرياد زد «فقط برو، ار ريخت نحسات خسته شدهام» تنهايي سگك كمرش را يك سوراخ جلوتر برد و آهسته به راه افتاد. با هر قدماش امواج نور چون هيولايي خشمگين بر پيكر مرد ميتابيد و او مرگ را نزديك يافت.