چشمهايم را به سختي باز نگه داشتهام، دارم از خواب ميميرم. فردا صبح سحر بايد پاشم و سحري بخورم. بابا رفته پايين با آقاي ... صحبت ميكنه. مامان هم فكر كنم رفت بخوابه. بعدازظهر رفتم بسكتبال. آقا ابراهيم هم آمده بود. كمي تمرين كرديم و بعد بازي. اميدوارم فردا هم بتونم روزه بگيرم. بختياري ميگفت پرتوي يك چيزهايي دربارهي آشتي گفته. اونم ماه رمضون كه رسيده ياد اين حرفا افتاده.
ساعت 10:30 شب
2008/06/11
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment