2009/03/11

باد

باد وحشتناكي است. قدمي مي‌زنم. باد لباس‌ها را به تن مي‌چسباند. چشم‌ام روي بعضي مكث مي‌كند. باران مي‌زند و نصفه و نيمه باد را مي‌خواباند. كمي اعصابم راحت مي‌شود. به خانه مي‌رسم. چند روز است دو گربه‌ي نر ِ زرد به جان گربه‌ي ماده‌ي مشكي‌اي افتاده‌اند كه هفته‌هاست در حياط‌مان مي‌چرخد. متوجه حضورشان مي‌شوم اما نگاه‌شان نمي‌كنم. پيش‌پيش هم مي‌كنم كه خيال‌شان راحت باشد كاري باهاشان ندارم. مطمئن نيستم منظورم را فهميده باشند. خسته‌ام. آلبوم تازه‌ي يو2 را مي‌شنوم. دوستي پيشنهاد كرد از ترك 9 شروع كن. همين‌ كار را كردم. صداي گربه‌ها بلند مي‌شود.