"خُل وضعي، ادامه بده بهاش، تو زندگي هم هيچي نميشي"
كمي عصباني شده، در مقابل من خونسردم و سعي ميكنم طرز فكرم را برايش توضيح دهم. مثل هميشه شعارگونه ميشود. عصابيتر ميشود.
"دلت ميخواد زجر بكشي. نميرسي بهاش و ميخواي زجر بكشي. پس بكش."
در پاسخ ميگويم كه زجري نميكشم. فكر ميكنم كه اين جملهام را صادقانه گفتم يا نه. به حرفهايش گوش نميدهم ديگر. بيوقفه تنفرش را ابراز ميكند و تعجب ميكنم كه تا چهقدر توانستهام تنفرانگيز باشم. تنهاييام را به سرم ميكوبد همچنان. من اما، ميروم جاي ديگري. آنجا كه همهي راههاي يكطرفه را نشانم ميدهد. آنجا كه منع شدم. توهم و خيال اسمي بود كه به گناهم دادند.