2009/04/23

آورده‌اند كه...

يك روز مجنون فرصت و اجازه پيدا مي‌كند كه پيش ليلي بنشيند. ليلي به‌اش مي‌گويد، عاشق! رو كن ببينم، چه داري؟ مجنون هم كه احتمالا قفل كرده، سعي مي‌كند حرف بزند كه اي ماه! در عشق ِ تو آب و چاه براي من نمانده، نه در جگرم آبي است و نه شب‌ها در چشم‌هايم خوابي مي‌آيد. عشق‌ات كه عقل را از سرم برده، اكنون جان دارم و منتظر اشاره‌ي تو كه اگر بخواهي، همين الان شك نكن كه نثارت مي‌كنم. ليلي پاسخ مي‌دهد كه اين خشنودم نمي‌كند، يك چيزي رو كن برايم. مجنون دست مي‌كند در جيب و سوزني درمي‌آورد. به ليلي مي‌دهد و مي‌گويد كه در حال حاضر فقط همين را نقد دارد و از كل هستي به جز اين سوزن و تنگدستي چيزي برايش نمانده.
"اين را هم براي اين برمي‌دارم كه در صحرا زياد زمين مي‌خورم. از بس كه در جستجوي توام. زمين مي‌خورم و خار به پايم مي‌رود. مي‌نشينم و با اين سوزن خار را از پايم در مي‌آورم."
ليلي، نگاهي به مجنون مي‌كند و مي‌گويد:
اگر در عشق‌ات صادق بودي چه احتياجي به اين سوزن بود. اگر به دنبال نگاري مثل ِ من خار هم در پايت برود، درست نيست كه با اين سوزن درش بياوري و درآوردن‌اش رسم وفا نيست. اگر به خاطر من خاري به پايت رفت، گُلي بدان‌اش كه همراهت شده. مگر تو از درختي كمتري كه يك سال به اميد گُل، خار را تحمل مي‌كند؟
ز ليلي خار در پايت شكسته
به از صد گل زغيري دسته بسته

* ارادت به آقاي عطار و الهي ‌نامه‌اش

No comments:

Post a Comment