2009/05/18

infirmity

موقعيت‌هاي مشابهي را ديده بود. حتي در رابطه‌هاي طولاني. در آن‌ها كه از نگاه‌اش منطقي‌تر بودند. در آن‌ها كه از گشادي ِ ذهن هم عبور كردند. از قضاوت مي‌ترسيد. جرعه‌اي ديگر نوشيد و رو به پيمان كه حالا ديگر حسابي لم داده بود و در موسيقي روياهايش غرق بود گفت «خيلي وقت‌ها مي‌شود كه زنان، درست آن موقع كه از نظر خودت احساسي پاك و صادقانه داري و مي‌خواهي نثارشان كني جوري كه محكم‌ترين باور قلبت را انگار فرياد مي‌زني، آن را به ضعف‌ات نسبت مي‌دهند.» حوادثي از اين دست، در زندگي ِ هر مردي ديده مي‌شود. هر چند زخم‌هايي مي‌زند اما بيشتر قلاويزي براي روح‌اش مي‌شوند كه راحت‌تر سوراخ‌ها را دريابد.