2009/05/16

vicissitude

غروب خودش را نشان داد. ابرها در هم مي‌رقصيدند. نسيمي ملايم مي‌وزيد. پيرمرد دفترش را گشود و روزي ديگر را ثبت كرد. درست روبروي آينه، آن‌جا كه معماري وجودش، با تمام جزييات خودش را نشان مي‌داد. خطوط صورت‌اش را تكان داد. دقيق‌تر ديد، موشكافانه، مثل هميشه. كودك را در آغوش گرفت. چشمانش را بست و در افكارش غرق شد. انگار كابوس‌هايش فراموش شدند. تمام بي‌نظمي خواب‌هاي آشفته‌اش، منظم از ذهن‌اش گذشتند و براي هميشه رفتند. همه‌ي اين‌ها را در غروبي بهاري برايم تعريف كرد. ابرها در هم مي‌رقصيند. نسيمي ملايم مي‌وزيد. پيرمرد دفتر كهنه‌اش را بست و دفتري تازه گشود.