2007/11/11

سرگيجه

يافته‌هايم به نتايجي رسيد پس از سردردهاي شديد امروز كه البته به كرختي انجاميد و به سرم زد كه بيرون بروم براي كمي هواخوري كه نفس‌‌ام تنگ شد از بس ريه‌ام را با حملات انتحاري به آشوب كشيدم و قلب‌م از آن‌طرف يادش مي‌رفت بايد ضرباني داشته باشد يا من مثل وقت‌هايي كه روي نفسم تمركز مي‌كنم دچار توهم بودم كه چرا اين قلب تكاپو نمي‌كند ، خلاصه آمار و احتمالات خبر از آن دارند كه يك عدد ميخ طويله در اين مخ بي‌صاحب گم شده و براي خودش آن‌تو بازي مي‌كند و سلول‌هاي خاكستري را هم سهيم نمي‌كند كه آن‌ها غضب‌آلود كز مي‌كنند يك گوشه و به خواب مي‌روند اگر حس تماشاي بازي را نداشته باشند و من ِ وحشت زده يك ساعت جلوي آينه بودم كه سر اين ميخ را پيدا كنم وقتي حس مي‌كردم مي‌خواهد از دو قلوهاي پيشاني‌ام ، كه قرار بود شاخ به جاي‌اش باشد ، بيرون بيايد. از آقاي مدير فروش نمايندگي بيمه كه در نزديكي پاتوق تنها‌يي‌مان است خواستم آهن‌ربايي برايم بيابد و خُب طبيعي است كه او در نمايندگي بيمه آهن‌ربا به كارش نمي‌آيد هرچند مشتري رباي خوبي‌ست و من با او خيلي احساس صميميت مي‌كنم با آن نوستالژي كُت‌ و شلواري كه امروز پوشيده بود.

No comments:

Post a Comment