2007/12/02

از همه‌ي خوني كه مي‌رفت سهم داشتم. نه فقط به خاطر خوابيدن با يك متاهل كه آخرين بازخواست بود بعد اينكه دختر معصومي كه اسطوره‌اي از من ساخت زير بار پستي‌ام خرد شد. وقتي فرياد بيهوده‌ام براي انجماد به جايي نرسيد ، صداي‌اش كردم. نمي‌شنيد نه او و نه ديگران. پيرمردي كه سرش در كمترين فاصله از شكم‌‌اش بود تكه‌هايم را با حوصله به كيسه‌اي انداخت. تنهاتر از هميشه بودم.