به حساب قانون دنيا بگذارم يا بدخلقي ِ عقربههايي كه ميچرخند و روزهايي كه ميگذرند و لحظههايي كه گاه بيرحمانه به خاطره ميپيوندند. اينكه بابام با رنگهاي چيني ، سفيدي موياش را ميپوشاند و ميگويد وقتي سفيديشان را ميبينم حس خوبي ندارم يا مامانم كه هر روز بايد غصهي دو بچهاش را بخورد كه چه خواهند كرد و چه خواهند شد و خوب ميدانم كه عددي نشدهام كه تسكين دردهاي كشيدهاش باشم يا سپاسي براي جوانياي كه گذاشت. اينها را اينجا مينويسم براي آيندهي خودم صرفا، اگر روزي دوباره مرورشان كردم و احتمالا باز هم با خاطري كدر از اينكه روزها چه زود ميگذرند. شايد اگر روزهاي رفته چون پتكي سنگين بر سرم نميآمدند يا تيكتاك ساعت كه گاه سوهان روح است و اعصاب، آزادم ميگذاشت اينها را نمينوشتم. حقيقت است ديگر. بچهگانه است آرزوي توقف زمان.
امروز موهاي بيچارهام را نه به قيچي كه به ماشيني سپردم تا هم خودم هم اين سر زبانبسته نفسي بكشد. آخرين باري كه چنين كرده بودم برميگردد به آن وقت كه يادم نيست كِي بود و خيلي وقت پيش بود.