او به من تعليم ميداد و با شگفتي مهرآميزي مي گفت: «تو استعداد داري، يكي دو سال ديگر شاطر خوبي خواهي شد. اما مضحك است، تو جواني و از تو اطاعت نخواهند كرد و به تو احترام نخواهند گذاشت...»
با عشق و علاقهي من به كتاب موافق نبود. با نگراني اندرزم ميداد: «بهتر است به جاي كتاب خواندن بخوابي!»
اما هرگز نميپرسيد كه چه كتابي را مطالعه ميكنم. روياها و خيالبافيهايش راجع به گنجينههاي مدفون در دل خاك و دختر گرد و خپل كاملا وي را به خود مشغول ميساخت. دخترك غالباً شبها ميآمد، آنوقت شاطر او را يا در دهليز روي كيسههاي آرد ميبرد و يا اگر هوا سرد بود، پيشانيش را در هم كشيده به من ميگفت: «نيم ساعت برو بيرون!»
من از دكان نانوايي خارج ميشدم و با خود فكر ميكردم كه راستي اين عشق با آن عشقي كه در كتابها توصيف ميشود، چقدر تفاوت دارد...
در اتاق كوچك پشت دكان خواهر ارباب زندگي ميكرد. من برايش سماور اتش ميكردم اما ميكوشيدم هرچه ممكن است او را كمتر ببينم. در حضورش احساس ناراحتي ميكردم. چشمهاي كودكانه او هنوز با همان نگاه تحملناپذير نخستين ملاقات به من مينگريست.گمان ميكردم كه در ژرفاي اين چشمها خندهاي پنهان است و به نظرم ميرسيد كه اين خنده، خندهي تمسخر است.
ماكسيم گوركي-دانشكدههاي من-برگردان كاظم انصاري- چاپ اول 1357
2008/06/21
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment