2008/07/15
بخند زمان، بخند
ميداني خداي ِ گُنده، امشب وقتي گرماي دستاناش را روي شانههايم حس كردم، وقتي بياختيار اشك ريختم نه فقط به اين خاطر كه سعي كردم هميشه پسر خوبي باشم و شايد با آن پسر خوب ذهنام فاصله داشتهام، نه فقط به خاطر درگيري احساساتام، فرقي نكرد برايم كه واقعن در چه موقعيتي هستم. آن پسرك كوچك دو سالهام كه تلفن زرد ِ كوچكاش را به دست گرفته و الو كنان به پهناي آغوش باباش چشم دوخته يا اولين باري كه اولين سيلي را ازش خوردم كه دماش گرم، يا الان. همهاش بيرحمي زمان است. زماني كه بياعتنا ميگذرد و من وادارش كردم بايستد. بايستد و به بهانههاي سادهي ما براي خوش بودن، به قدرداني از جنس ما، بنگرد و لبخندي از رضايت بزند.
Labels:
your possible pasts
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment