2008/07/10

Fragile Dreams

ما توافق داشتيم كه زبان محاوره آن‌ها با زباني كه ما در مركز زندگي‌مان داريم فرق مي‌كند. اينكه آن‌ها راحت مي‌فهمند گروه خوني‌مان به هم نمي‌خورد. اينكه ما در زندگي آن‌ها، در روابطي كه دارند مثل يك تيله‌ي شرابي در بين تيله‌هاي سه‌پر، به همان اندازه غريب‌ايم حتي اگر قرابتي جايي در فكرمان يا در روحيات‌مان داشته باشيم.
چيزهاي مشتركي كه زيبا هستند و رويايي، تا وقتي كه وجود مادي‌شان، بعد ِ مادي‌اي كه دارند، فاصله‌ي تلخ بين‌شان را عيان نكند. چه بسيار لبخند‌ها كه فقط در حد لبخند مي‌مانند و چه حرف‌هايي كه به دور از فاصله‌هاي بين‌مان تنها از يك دريچه روح منتقل مي‌شوند و همه در حد رويايي زودگذر و شكننده باقي مي‌مانند. حسرت، ترس، ترس و ترس.

No comments:

Post a Comment