2008/07/22

simple thoughts

صبح فكر مي‌كردم كلاغ‌ام، نزديك به ظهر كلاغ جاي‌اش را به گربه داد و نهايت فكر كردم كفشدوزكي بيش نيستم.
ساده است. ساده‌تر از واكنش ِ سه دوست كه از آن باخبر شدند.
اولي تشخيص داد نياز به كمك دارم و برخلاف چيزي كه مي‌گويم، اينكه حالم خوب است، وضعيت وخيمي دارم. دومي اما كمي ملايم‌تر خواست فكرهاي اين‌طوري، كه با لفظي خاص از آن ياد كرد، نكنم و آدم باشم و مثل بچه‌هاي خوب به چيزهاي خوب شايد اينكه بابا آب داد يا دانا ادب دارد بيانديشم. و بالاخره سومين دوست با اعتمادي تحسين‌آميز به افكارم گفت كه در چرخه‌هاي تناسخي‌اش، مرا به ياد مي‌آورد اما متاسفانه فراموش كرده چند سال از اخرين ديدار گذشته است.
با احترام به اين سه بايد بگويم به تناسخ اعتقادي ندارم، الان حالم خوب است و در چمنزاري وسيع به چريدن مشغول مي‌باشم.

No comments:

Post a Comment