2008/08/15

Walkman: Cohen - Famous Blue Raincoat

زماني مي‌پنداشتم غبار زمان همه را مي‌پوشاند. من، تو، مردم
زماني مي‌پنداشتم مُردن، غريب است.
حقيقت در چشم‌هاي توست. به تازگي ِ گذشته. هميشه.
روزي دخترم غم نهاني‌ را خواهد ديد. به پسرم قصه‌ي چشم‌هايت را خواهم گفت.
و تو گوشه‌اي در دنيا، در آغوش مردي
جان مي‌كني براي فراموشي، مثل گذشته. هميشه.

+ + Leonard Cohen: Famous Blue Raincoat





the last time we saw you you looked so much older
Your famous blue raincoat was torn at the shoulder
You'd been to the station to meet every train
And you came home without lili marlene
And you treated my woman to a flake of your life
And when she came back she was nobodys wife.

2 comments:

Anonymous said...

سلام و مرسی برای لینک

Anonymous said...

آنجاش را دوست دارم که می گوید آن غمی را که توی چشم های جین بود بعد از دیدن تو دیگر نبود، و من فکر می کردم این شکل همیشگی چشم هایش است..

Post a Comment