2008/09/02
صليب
صليباش را از گردن درميآورد و به طرفم ميگيرد. بعد راه بهتري را انتخاب ميكند. دستان كوچكاش به طرف گردنام ميآيند تا صليب روي سينهام بنشيند. متوجهي بند ديگري ميشود. ميپرسد كه چيست. در جواباش ميگويم دو برگهي كوچك است آن تو. جفتاش هم دعاست. نگاهم ميكند و ميگويد "اعتقاد داري؟"
Labels:
your possible pasts
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment