2008/11/23

Reverse

وقتي ديدم‌اش، آرام نشست. كارش مراقبت از مردي بود كه صبح تا شب روبه پنجره‌ي باز از رودخانه‌اي در بهشت مي‌گفت. ابرها صدايم كردند. به طرف‌اش برگشتم. لبخند مي‌زد و اشك مي‌ريخت.