2008/12/30

underworld

خواب ديدم در جماعتي‌ام كه هيچ‌كدام‌شان را نمي‌شناسم. نه اينكه در خواب حواسم نباشد.
با دقت به تك تك‌شان خيره شدم اما هيچ كدام آشنا نبودند. در ميان‌شان دختري بود كه دوروبرم مي‌گشت. او را هم نمي‌شناختم هرچند برايش آشنا بودم انگار. از آنجا كه نگاهم مي‌كرد و حرف مي‌زد. انگار چيزي را تعريف كند. شايد آن موقع درگير اين بودم كه به خاطر آورم كجا هستم. ناگهان اتفاقي افتاد. صداي وحشتناكي آمد و همه جا تاريك شد. ديدم همه را كه خندان به طرف دري رفتند. دستم را كشيد و به طرف در برد. خودم را در عمارتي وسيع و زيبا ديدم. تركيبي از سنگفرش و چمن. به راست نگاه كردم. ساختماني با ستون‌هايي بسيار بلند. انقدر بلند كه براي ديدن‌اش گردن‌ام زاويه بازي به خود گرفت. و بعد تاريك شد. صداي مردم را مي‌شنيدم كه زير باران فرياد مي‌زنند. روبرويم ديوار بود و جسد‌هايي كه همگي كفن داشتند. درست همان وقت نيرويي را حس كردم كه سعي داشت پرتم كند. سرم گيج رفت و دختر را ديدم كه نگران نگاهم مي‌كند. ماشين‌هايي را ديدم كه عقب مي‌آمدند. مي‌ايستادند تا مردم جسد‌ها را پشت‌شان بياندازند.