2009/01/30

Jonathan

هنگامي كه جوناتان مرغ دريايي به ميان گله در ساحل آمد، شب تمام بود. بسيار خسته و منگ بود. با اين حال براي نشستن با سرخوشي چرخي زد، چرخي ناگهاني، درست پيش از اين‌كه زمين را لمس كند. انديشيد، اگر آن‌ها بشنوند كه سد را شكسته‌ام، شادي پرشوري درمي‌گيرد. اكنون زندگي چه پرمعناتر شده است! اينك به جاي ضربه‌هاي سخت و پس و پيش و يكنواخت به قايق‌هاي ماهيگيري، دليلي براي زندگي داريم! مي‌توانيم خود را از بند ناداني برهانيم، مي‌توانيم از خود جانداراني سرفراز و هوشمند و ماهر بسازيم. مي‌توانيم آزاد باشيم. مي‌توانيم به پرواز درآمدن را بياموزيم!

+ جوناتان، مرغ دريايي – ريچارد باخ
ترجمه‌ي هرمز رياحي، فرشته مولوي
چاپ اول 1355

1 comment:

neda mone said...

thought provoking...

+this place rocks, glad to have come across

Post a Comment