2009/02/28

جا ماند

زندگي در لهجه‌ي اصيل‌اش، در كلاه بافتني‌اش، در چاي ذغالي‌اش، در آن اتاق دوازده‌متري‌اش، در دمپايي پلاستيكي آبي‌رنگ ِ توالت‌اش هم، جاري بود. قزل‌الا در دستان‌اش مي‌درخشيد. مي‌گويم كه يادم نرود، چطور روزي تازه شدم، چطور غبارم را جا گذاشتم. در سرماي داغ ِ شبي زمستاني.

1 comment:

Al said...

اقا خيلي خوبه

Post a Comment