2009/06/24

يك –

در دهات ما خانه‌اي است كه پاسبان‌ها شب و روز را كشيك مي‌دهند نكند كسي راه به آن خانه برد. از جلويش رد مي‌شوم. صداي كدخدا مي‌آيد، انقدر نزديك كه ناخواسته ملتهب مي‌شوم. نه اينكه كدخدا اصولا ترسناك باشد. مشدي حسن كه بزرگ دهات ماست سال‌هاست كه با كدخدا دشمني دارد. بارها پسران‌اش را گرفتند و به زمين‌هاي سياه بردند. زمين‌هاي سياه بيرون ده است، جايي كه ننه هميشه مي‌گفت زمين اجنه‌هاست و هميشه جمعه‌ها آسمان درست بالاي آن اراضي سياه مي‌شود. مشدي حسن با من خوب است. بچه‌تر كه بودم براي من و عنايت قصه مي‌گفت. از بين همه‌ي آن قصه‌ها، يكي را بارها تكرار كرد. داستان ولايتي كه اهالي‌اش شب كه مي‌خوابند گوسفند مي‌شوند. من وعنايت چشم‌هامان گرد مي‌شد كه چطور ممكن است آدم، گوسفند شود. مشدي حسن مي‌گفت همه چيز در قصه‌ها ممكن مي‌شود. صداي كدخدا نزديك‌تر شده. پاسبان‌ها چپ چپ نگاهم مي‌كنند. يكي‌شان گفت «پسر زودتر برو اينجا خطر داره» صدايش را انگار مي‌شناسم. در سايه ايستاده، تكيه داده به ديوار كاهگلي خانه و اين‌پا آن‌پا مي‌كند. ياد روزي افتادم كه در توالت گير كرده بود و نمي‌توانستم بازش كنم. عنايت آن پشت هم جيش داشت و هم نگران من شده بود. از يك طرف داد مي‌زد، از آن طرف مثل مرغ پركنده تقلا مي‌كرد جلوي جيش‌اش را بگيرد. صداي پاسبان در گوشم پيچيد كه گفت «مگه با تو نيستم، بجنب» جلوتر آمد و زير نور ماه صورت‌اش پيدا شد. باور چيزي كه مي‌ديدم سخت بود. خودم را جمع‌وجور كردم و گفتم «عنايت، خودتي؟»
....