مجنون از بس گريه ميكند در دوري ليلي كه باباش شاكي ميشود. ميگويد پسر چه كاري است كه با خودت ميكني و فلان. مجنون ميگويد اين همه رنج و غم و خطر كه ميكشم، دوست ميداند كه همهي اينها براي اوست. بابا ميگويد خُب بداند! مجنون هم جواب ميدهد پس تا قيامت همين براي من بس است.
(مصيبتنامه، عطار)