2009/08/23

My Street

چرخ‌وفلك، موشكي يا مدادرنگي؟! خيابان تنها شد. هم از او هم از پيرمرد بادكنك فروش با آن بادكنك‌هاي دوزاري‌اش كه زود مي‌تركيد. اولدوز پشت پنجره‌ي اتاق و نور خورشيد كه از سوراخ‌هاي پرده بي‌واسطه به فرش مي‌تابيد و من، عاشق خواب زير رگه‌هاي نور. عاشق بريدن‌شان با انگشت. اولدوز پشت پنجره‌ي اتاق و من كه هيچ از او نمي‌دانستم. نه از او نه از كچل كفترباز كه تنها نكته‌ي آشنايش شباهتي بود كه با حسن كفترباز داشت كه عصر به پشت‌بام خانه‌اش مي‌رفت و سوار بر كبوتر‌هايش حول خانه‌اش مي‌گشت. خيابان تنها شد. روزهايي مي‌رسد هرچند كه دوچرخه‌اي، از همان‌ها كه مجيد داشت، به گوش‌هاي خيابان مي‌رساند خاطره‌ها را به واسطه‌ي مردي كه فرياد مي‌زند. لاف‌دوزي-يه.