2009/09/08

Shadows

با صداي آرامي كه سخت شنيدم‌اش گفت «گذشته، مسخره‌تر از اوني ِ كه توش غرق شي». به آسمان نگاه كرد. ماه تقريبا كامل بود. به ماه توجهي نداشت. انگار به حفره‌اي در دل ِ تاريكي آن بالا خيره شده بود. «مي‌دوني، خيس عرق بودم. نفس‌هاش آروم شده بود. بلند شدم و نشستم رو تخت. همون موقع بود كه انگار يكي چكش فولادي‌ خراب كرد رو سرم. نگاهم قفل شد روي ديوار. روي عكسي از عروسي‌اش. جهنم ُ ديدم. باورت مي‌شه؟ جهنم تمام عيار. نگاه ِ مرد ِ تو عكس تا مدت‌ها جلو چشمم بود. سرم ُ انداختم پايين و از خانه‌اش زدم بيرون. روز بعد با گريه يه پاكت سيگار ُ كوبوند تو صورتم و رفت. مي‌دوني چرا؟ فقط به‌اش گفتم من يكي ديگه رو دوست دارم. بعد از اون روز ديگه هيچ وقت نديدم‌اش.»
نگاه‌اش هنوز به آسمان بود. سرش را آورد پايين. پاكت ِ سيگار را در دست‌اش چرخاند. يكي برداشت و روشن كرد.