تلفنی که بیستبار میزند.دستانی سست و کرخت. پنجرهها تیره شدهاند. صدای کودکان بیرون، جیغهای ممتد توپ پلاستیکیشان زندگی را صدا میزند به سبک خود. زندگی را صدا زدم به سبک خود. زمان سریعتر از آن است که با دستانم بگیرماش. نگهاش دارم آن قسمت را که میخواهم. میدانی سودی ندارد. لحظهای اگر به خودی ِ خود معنی داشته باشد، خبر از مردم نیست. خبر از دوستی نیست. خبر از عشقی نیست. خبر از هیچی نیست. در همان لحظهی متوقف هم خودت را میبینی. در همان لحظهی ایستاده، حسرت زمانی را میخوری که در رویای ایستایی زمان گذراندی. دلم نمیخواهد بفهمی. دلم نمیخواهد در میان واژگان بیهودهی گودالهای عمیقم، تاریکی را ببینی. در اینجا نور هم هست. خورشید هست. آفتاب میتابد.
اینها را روی کاستی ضبط کرده بود. طناب را از گردناش باز کردم. زنجرههای زنان آن بیرون. صدای پنکهی سقفی و تلفنی که بیستبار زد. خورشید غروب میکرد. هوا سردتر شد.