2009/10/06

Deserve

نشستم کف آشپزخانه. یک سوسک پخمه دوروبرم می‌چرخد. وزوز لامپ، نعره‌های گربه‌ی بالای پنجره. چشم‌هایم را می‌بندم. صدای آب قطع نمی‌شود. سرم را می‌کنم توی ظرفشویی، زیر آب. خیس می‌شوم. سعی می‌کنم چشم‌ام را نبندم. سعی می‌کنم بفهمم تو سوراخ‌های ظرفشویی چی می‌گذرد. سعی می‌کنم تاریکی را ببینم. گربه خفه شد انگار. نگاه می‌اندازم به تار عنکبوت‌ها، لعنتی وزوز لامپ مخ‌ام را می‌خورد. صدای جیرجیر صندلی خالی نزدیک دیوار. قاب عکس‌های پیر. دفترهای سیاه شده‌ی روی زمین، متلاشی. تو از چه می‌خوانی؟ پسره مشتاق بود روی بند راه بره. شب‌ها خوابش نمی‌بُرد. می‌گفت هر چقدر لذت گُنده‌تر باشد وزن‌ات هم بیشتر می‌شود. چه جوری این همه زیبایی را هضم می‌کنی؟ نه مرد، باید بگردانی. روی چند سانت. چهارلیتری بنزین. گوشه‌ی اتاق.