2009/11/09

4-Am

به مرد ساکت معروف بود قبل از آن‌که به سربازی برود. حالا اما حسابی حرف برای گفتن دارد. از خدمتی که در کلانتری می‌کند راضی به نظر می‌رسد. البته مجبور هم هست راضی باشد. آخرین خاطره‌ای که تعریف کرد به حوالی ساعت 4 صبح روزی برمی‌گردد که دختری را از دکه‌ی یک پیرمرد بیرون کشیدند و در کوچه‌باغی خلوت ترتیب‌اش را دادند. او جوری از گریه‌ی آن دختر حرف می‌زد انگار از یک امر عادی، از یک اتفاق معمول می‌گوید. چشمانش برق زد وقتی از لحظه‌ای گفت که گروهبان دیگر آماده به کار شد و طنین اذان منصرف‌اش کرد. لحظه‌ای که گفت به دل‌اش بد آمده.