2007/12/21

نارنج ، زرشك ، آلبالو

سرش را بالا نمي‌آورد. با دو لباس روي هم و يك كاپشن روي‌اش از سرما مي‌لرزيدم و او با يك بافت ِ نازك جلويم ايستاده بود ؛ محكم‌تر از من. انگشتان‌اش را اما به زور از هم باز كرد ، دست كرد در گوني ِ همراه‌اش و يك شيشه‌ي يك‌ونيم ليتري جلويم گرفت و گفت "داداش ، آب نارنج ِ ، حرف نداره ، ببر" دست كثيفي كه داشت حس معلقي بهم داد . هيچ وقت سر اين چيزها وسواس به خرج نداده بودم. آب نارنج ، آب زرشك و آب آلبالو. دارم با اين‌ها كيف مي‌كنم. ولي ذهنم درگير اوست. درگير آن مرد خاكي و صميمي كه هر روز گوني‌اي پر از شيشه‌هاي يك‌و‌نيم ليتري روي دوش‌اش مي‌گذارد و پياده‌رو را مثل آكاردئون‌زن‌ها و با موسيقي خودش متر مي‌كند.